روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
روی تو چون نوبهار جلوه گری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
چشم تو از سحرها ماحضری می کند
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
مفلسی من تو را از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
سرکشی تو مرا از تو بری می کند
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
طرهٔ طرار تو طیره گری می کند
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
لیک بدان نیست او جمله بری می کند
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
می نشناسد حریف خیره سری می کند
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عشوه گری می کند لعل تو و طرفه آنک
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند
عقل چو خاقانیی عشوه خری می کند